دنیایِ کوچکِ من:)



.
مسیر مدرسه تا خونه رو طی کرده بودم پشت در ایستادم هرچی زنگ میزدم کسی نبود که در رو باز کنه از شانس خوبم اون روز کلید هم نبرده بودم نمیدونستم باید چی کار یه گوشه برا خودم نشستم تا فرجی بشه یهو یکی از همسایه های جدیدمون رسید بعد از کلی سلام و احوال پرسی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم دستم و گرفت و گفت که باید بیای خونم و اصن راه نداره منم هی گفتم نه و فلان و زشته و این صوبتا اما خلاصه کار خودش رو کرد ما چند سالی بود که تو این خونه زندگی میکردیم اما این همسایمون یه زوج جوون بودن که تازه اومده بودن اینجا خلاصه که رفتم خونش و کلی باهم حرف زدیم اون روزا درگیر انتخاب رشته (دبیرستان ) بودم و کلی راجبش باهام حرف زد و راهنماییم کرد آخر حرفاش هم بهم گفت که منم مثل خواهرت هر کاری داشتی بهم بگو نمیدونم چرا ولی از این حرفش انقد ذوق کردم:)
خلاصه این شد ماجرای آشنایی با همسایه مهربون بالاخره پدر از راه رسید و رفتم خونه خودمون ولی هیچ وقت اون روز رو یادم نرفت.
دو سه سالی از اون روز گذشت که ما تصمیم گرفتیم از اون خونه بریم اون روزا این همسایه مهربون یه نی نی ناز داشت و من هر دفه که می دیدمش از ذوق می مردم ولی باید که خداحافظی کرد و رفت باید که یه چیزهایی رو گوشه ی ذهنت بذاری و بری منم مجبور به این کار شدم.
نمیدونم الان اون همسایه مهربون کجاست چیکار میکنه زندگیش چجوریه ولی میدونم که دلم برای اون خونه و همسایه مهربون و تمام آدمای دیگش تنگه.:(

دستش رو بالا آورد سوالش بی ربط بود ولی میخواست بپرسه گفت:استاد نمیشه برا همیشه بخوابم!؟
دانشجوها غافل از دل تکه تکه شدش بهش خندیدن.
استاد گفت:چطور!؟
گفت آخه این اخرا دیگه باهام حرف نمی زد
دیگه حتی نگام هم نمی کرد.
خیلی کم می دیدمش.
اما وقتی می دیدمش دلم براش پر میکشید.
آخرین بار که داشت میرفت.
گریه کردم دست خودم نبود.
اشکام بی اختیار جاری میشد رو گونه هام.
با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش.
اونم سردتر از همیشه زل زد تو چشمام.
اون لحظه می تونست غمگین ترین سناریو طول تاریخ باشه.
رفت.
نه تنها قلبم بلکه تمام وجودم شکست.
از اون روز به بعد دیگه ندیدمش.
نه نه دیدمش.
هرشب تو خوابم دیدمش.
تو خوابم دیگه باهام قهر نبود.
تو خوابم باهام حرف میزد.
تو خوابم بهم نگاه میکرد.
تو خوابم همه چی خوب بود.
کجا بودم!؟
آها داشتم می گفتم نمیشه برا همیشه بخوابم.!؟


چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

#شهریار

.

.

.

پ ن:باشد که رستگار شویم:)


نمیدونم چی بگم نمیدونم چرا اومدم اینجا شاید چون خیلی کسی نیس که بخونه و خودمم همینو میخوام
اومدم که یه سری کلمه ها رو بچینم کنار هم تا شاید این حال عجیب بساطشو جمع کنه و بره.
دیدی یه وقتا هرکاری میکنی که یه برنامه جور شه نمیشه.
هر کاری میکنی حالت رو خوب کنی نمیشه.
سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی نمیشه.
چرا انقد همه چی نمیشه.
چی میشد اگه یه ذره"میشد".
خسته شدم راستش از خیلی چیزا.
از خیلی کسا.
خیلی این روزا بهم ریختم و دلیلش رو نمیدونم.
سعی میکنم با همه چی عادی برخورد کنم ولی خودم که میدونم هیچی عادی نیس.
همه چی بهم ریختس
همه چی.
و من متنفر از این حالم.
و متنفر تر از این تنهایی.
از اینکه یه وقتا جز خودم کسیو ندارم.
و خودم انقد حالش بده که نمیتونه به خودش برسه.
حتی حرفامم بهم ریختس.
میبینی.
خسته تر از خستم:(


ولی اون وقتایی که حالم بده

یا حس خوبی ندارم.

یا خستم.

یا افسردم.

و یا هر طور دیگه.

درمون دردم دو تا آدمن

اصن بهتر بگم دو تا فرشته

زنگ میزنم بهشون و میگم دارم میام پیشتون.

و میرم.

باهاشون میگم میخندم از هر دری حرف میزنم و پر میشم از حال خوب

اصن اگه هیچ کاری هم نکنم بازم با روحیه عالی و خوب برمیگردم

پر از انرژی و حس خوب.

اره خلاصه گفتم بگم که خدایا مرسی که دارمشون.:)


میدونی چیه.!؟
من خستم
من از دختر بودنم خستم
من،همونی که بزرگ ترین افتخارم دختر بودنم،بود.
قشنگ ترین رویاهام،تو دنیای دخترونم ام خلاصه میشد‌.
منی که به خودم و تمام دخترانگی هایم می بالیدم
به تمام دختران جهان می بالیدم.
به عظمت وجودشون به عظمت وجودم می بالیدم.
حالا خستم
از دختر بودنم خستم.
از این همه سختی و فشار خستم.
از این همه درد و رنج خستم.
اره خستم
از اینکه از پسر ۵ساله گرفته تا پیرمرد۵۰ ساله بهم تیکه بندازن خستم
از اینکه هر دفعه با هزار جور فکر و خیال پام رو از خونه بیرون بذارم خستم.
از اینکه حواسم باشه از یه تایمی از شب که گذشت بیرون نباشم چون همه گرگ میشن خستم
از این حس نا امنی که در امن ترین جای دنیا هم همیشه همرامِ خستم.
از اتفاق های ریز و درشت که برا ما ها (دخترا)میوفته خستم.
از ی و آدم ربائی و که اکثر مورداشون دخترن خستم.
خستم از این همه ظلم علیه خودمون.
خستم از این همه فشار علیه خودمون.
خستم از این همه رنج علیه خودمون.
اره خستم.
من از میلیون ها میلیون چیز خستم اما تو کلمات و جمله ها و بند ها نمی گنجن.
این دردا
این زخما
این حسرتا.
نمی گنجن
تو کلمات تو واژه ها تو جمله ها.
نمی گنجن.

اما چی شد که اینطور شد!

کاش میشد راحت برم تو چشمای کسی که دوسش دارم زل بزنم و فریاد بزنم که دوسش دارم با تمام وجودم فریاد بزنم که دوسش دارم چشمام بهش بگن که دوست دارم

کاش میشد زندگی رو به همین اندازه راحت گرفت.

کاش میشد بی دغدغه یِ این و اون فلان و اینا زندگی کرد

احساسات رو فریاد زد.

کاش میشد

کاش میشد عشق رو از تو چشمام بخونه

کاش


شرایط فعلی موجب شد که آدما برگردن به واژه ها به کلمات به نوشتن به خوندن و حتی به وبلاگ هاشون و این به نظرم نشونه یِ خوبیه!

(ولی با همه یِ این اوصاف دلشون پر می کشه برا اینستا برا اینکه یه بار دیگه استوری بذارن)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها